معرفی وبلاگ
اطلاع رسانی فعالیتهای مسجد امام جعفر صادق (علیه السلام ) واقع در انتهای خیابان مالک اشتر خیابان آیت الله دستغیب بعد از چهار راه شهیدان نبش کوچه شهید حسین کریمی
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 27366
تعداد نوشته ها : 43
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب


احمد بن اسحاق می گوید : خدمت امام عسکری (ع) آمدم و خواستم در مورد جانشینی ایشان صحبت کنم .
حضرت بدون پرسش من فرمود : «ای احمد ، همانا خدا از وقتی که آدم (ع) را آفریده ، زمین را از حجتی خالی نگذاشته است و تا قیامت به وسیله ی حجت او ، بلادفع می شود و باران می بارد و برکات نازل می شود». عرض کردم : «ای فرزند رسول خدا! جانشین شما چه کسی است ؟» . او با شتاب به درون خانه رفت . پسری سه ساله ، که مانند ماه تمام نورانی بود ، بر روی دوش خود آورد و فرمود : «ای احمد ، اگر تو نزد خدا و حجت او گرامی نبودی ، به تو نشانش نمی دادم . او همنام رسول خدا (ص) و هم کنیه ی او و کسی است که زمین را پر از عدل می سازد. مثل او ، مثل خضر است و ذوالقرنین . به خدا او غایب می شود و در زمان غیبت او ، نجات نمی یابد ، مگر کسی که خدا را بر اعتراف به امامت او ثابت قدم بدارد و موفق سازد که برای تعجیل در فرج او دعا کند ». عرض کردم : «آیا نشانه ای دارد که دل من به او مطمئن شود؟

». در این وقت ، آن کودک با زبان عربی فصیح گفت :
«منم بقیه الله در زمین ، همان که از دشمنان خدا انتقام می گیرد ، ای احمد ، پس از مشاهده
ی من ، دنبال اثر نگرد» .(10)
                                                                                                                                                                                                               

 چه روز ها که یک به یک ؛ غروب شد نیامدی

چه بغـضـها که در گلــو ؛ رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن ؛ تبــر به دوش بت شکن

خدای مــا دوباره ٬ سنگ و چوب شد نیامدی

برا ی ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نــه !

ولـــی بــرای عـده ای ؛ چه خوب شد نیامدی

تــمـام طـول هفتـه را ؛ در انتظار جمعــه ام

دوباره صبــح و ظهــر نـه ؛ غروب شد نیامدی

چه روز ها که یک به یک ؛ غروب شد نیامدی

چه بغـضـها که در گلــو ؛ رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن ؛ تبــر به دوش بت شکن

خدای مــا دوباره ٬ سنگ و چوب شد نیامدی

برا ی ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نــه !

ولـــی بــرای عـده ای ؛ چه خوب شد نیامدی

تــمـام طـول هفتـه را ؛ در انتظار جمعــه ام

دوباره صبــح و ظهــر نـه ؛ غروب شد نیامدی

دسته ها : شعر
جمعه 30 7 1389 7:10 صبح

پادشاهی حکیم شهرش را فرا خواندو از او خواست که جمله ای برای او بنویسد که در همه لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد.
حکیم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط کرد فقط زمانی آن را باز کند که احساس کرد به ان نیازمند است. چندی بعد جنگی میان آن شهر و شهر همسایه درگرفت؛ جنگی سخت که باید به دشواری از پس آن بر می آمدند.
متأسفانه جنگ رو به شکست می رفت وپادشاه_خسته و درمانده_بالای تپه ای به دام افتاد؛و در اوج ناامیدی،به یاد انگشترش افتادوآن را گشود ودید که در آن نوشته است: "این نیز بگذرد"وبا خواندن این جمله جان تازه ای گرفت وبا تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پیروز از جنگ بیرون آمد.
زمان بازگشت به شهرش،مردم جشنی برایش برپا کردند واورا غرق در شادی ،سرور و گل کردند. پادشاه درپوست خود نمی گنجید؛ودرهمین حال احساس بزرگی و غرور اورا فرا گرفته بود،باز به یاد انگشتر افتاد.
"آن را گشود و بار دیگراین جمله را دید:"این نیز بگذرد

دسته ها : درس آموز
پنج شنبه 29 7 1389 10:4 صبح

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ،رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد

 ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان  می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
"
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است

."
انشاالله که با زندگی خوب در دنیا  آرامش زندگی آخرت را برای خود فراهم سازیم .یاحق

دسته ها : درس آموز
چهارشنبه 28 7 1389 2:45 بعد از ظهر


این داستان کشوری است که بسیار بد آب و هوا ونا امن است وزندگی در آن بسیار سخت ومشقت بار است ومحدودیتهای زیادی در آن وجود دارد ولی بر عکس از نظر کسب کار ودر آمد یک مکان خاص و استثنایی است و موقعیتهای بسیار خوب و طلایی برای کسب و کار وجود دارد ولی هر کس فقط یک بار آن هم با یک ویزای محدود می تواند در آن کشور زندگی و کار کند و بعد از آن باید به کشور خود باز گردد و در کشور خود با ثروتی که در انجا اندوخته است یک زندگی خوب و رویایی را شروع کند زیرا در غیر از آن کشور هیچ موقعیتی برای کار در کشور خودشان وجود ندارد . اساسی ترین نکته زندگی در آن کشور این است که افرادی که در آن کار می کنند در آمد خود را فقط از طریق حساب بانکی می توانند به حساب خود در کشورشان واریز کنند زیرا بر اساس قوانین آن کشور هیچ کس نمی تواند چیزی جز یک دست لباسی که بر تن دارد از آن کشور خارج کند وهر چیزی غیر از آن را با خود داشته باشد در فرود گاهای آن کشور توقیف می شود و این اشتباهی است که اکثر افرادی که در آن کشور کار می کنند مرتکب می شوند واین قانون کلی را فراموش می کنند و می خواهند همه درآمد خود را بصورت طلا وپول واجناس مختلف از آن کشور خارج کنندکه همه آنها در فرودگاه توقیف می شود و فقط با یکدست لباس راهی شهر ودیار خود می شوند وباید بقیه عمر خود را با فقر و در آتش حسرت فرصتهای از دست رفته بگذرانند.
این داستان زندگی ما در این دنیاست که محدود است ولی آن را نامحدود تصور می کنیم سخت است ولی شیرین تصور می کنیم فرصت اندوختن است ولی آنرا هدر می دهیم. و برای زندگی اصلی و جاودانه خود هیچ نمی اندوزیم .تا در آخرت سر افراز وسر بلند باشیم واین قانون کلی را فراموش می کنیم که از این دنیا جز یک کفن نمی توانیم ببریم در حالی که هزاران بار با چشم وگوش تن دیده وشنیده ایم ولی هیچ گاه با چشم وگوش جان ندیده ایم و فراموش می کنیم هر آنچه در این دنیا می اندوزیم مال همین دنیاست و فقط اعمال ماست که می ماند چه خوب وچه بد و چه خوب است که خوب باشد و بماند

دسته ها : درس آموز
چهارشنبه 28 7 1389 1:54 بعد از ظهر
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر"  دچار مشکل بزرگی شد: می بایست 
"نیکی" را به شکل عیسی" و
"بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ،
تصویر می کرد. کار را نیمه
تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.

روزی دریک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد

و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای

یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.

کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو،

جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر

فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش

داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه

برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با

آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلاً دیده ام! داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل،

پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ، زندگی پراز رویایی داشتم،

هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!
دسته ها : درس آموز
چهارشنبه 28 7 1389 12:51 صبح

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

از او پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ یا درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش مهم درون توست.
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .

بدان هر کاری که در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

دسته ها : درس آموز
چهارشنبه 28 7 1389 11:50 صبح

یکى در پیش بزرگى از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید. 
گفت : خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى ؟ گفت : البته که نه . دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی ‏کنم .
گفت : عقلت را با ده هزار درهم ، معاوضه می کنى ؟
گفت : نه .
گفت : گوش و دست و پاى خود را چطور ؟
گفت : هرگز .
بزرگ گفت : پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است، باز شکایت دارى و گله می کنى ؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوش ‏تر و خوشبخت ‏تر از بسیارى از انسان ‏هاى اطراف خود می بینى. پس آنچه تو را داده ‏اند، بسیار بیش ‏تر از آن است که دیگران را داده ‏اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیش‏ ترى هستى ؟!

دسته ها : درس آموز
چهارشنبه 28 7 1389 9:49 صبح

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان می کرد.
حکایت این است :
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن موقع در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.

شبانگاه بعد از اتمام کارها، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه ی کارگران را گرد آورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از روزها قبل و حتی صبح آنروز به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : « این بی انصافی است. چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند آ». مرد ثروتمند خندید و گفت: «به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟» کارگران یکصدا گفتند : آ« نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم آ». مرد دارا گفت : آ« من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم.. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمی شود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.آ»
مسیح گفت : آ« بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشـان می شـود. امـا همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.آ» شما نمی دانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمی توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.

دسته ها : درس آموز
چهارشنبه 28 7 1389 9:47 صبح

حضرت رسول اکرم (ص) :

 اَلظَّفَرُ بِالْجَزمِ وَالْحَزم .

پیروزی در گرو اراده قاطع و دوراندیشی است .
(بحارالأنوار : ج 77 ص 165)

دسته ها : حدیث
سه شنبه 27 7 1389 2:31 بعد از ظهر

حضرت امام محمّد باقر (ع) :

نِیَّةُ المُؤمنِ أفضَلُ مِن عَمَلِهِ.

نیّت مؤمن برتر از عمل اوست.
(میزان الحکمة : ح 21024)

دسته ها : حدیث
سه شنبه 27 7 1389 2:30 بعد از ظهر

حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها :

مَن أصعَدَ إلى اللّه خالصَ عبادَتِهِ أهبَطَ اللّه ُ عزوجل له أفضَلَ مَصلَحَتِهِ.

هر که عبادت ناب و خالصانه خود را به درگاه خدا فرا برد ، خداوند عزوجل بهترین کارى را که به صلاح اوست برایش فرو فرستد.


.

دسته ها : حدیث
سه شنبه 27 7 1389 2:29 بعد از ظهر

حضرت امام علی (ع) :

فی سَعَةِ الأَخلاقِ کُنوزُ الأَرزاقِ .

گنجهاى روزى ، در گشاده‏خویى است .
(موسوعه امام على : ج 6 ص 193 ح 5428)

دسته ها : حدیث
سه شنبه 27 7 1389 2:27 بعد از ظهر

حضرت رسول اکرم (ص) :

اِذا أرادَ اللهُ بأهلِ بیتِ خیراً أدخَلَ علَیهم بابَ رفق.

هر گاه خداوند ، خیر خانواده ای را بخواهد ، باب مدارا را به روی آنها باز می کند.
(شرح نهج البلاغة : ج 6 ، ص 339 (میزان الحکمة : ج 2 ، 1102)) 

دسته ها : حدیث
سه شنبه 27 7 1389 2:26 بعد از ظهر

حضرت امام محمّد باقر (ع) :

العِلمُ عِمادُ الرُّوح.

دانش ستون روح است.
(علم وحکمت : ج 1 ص 76 ح 204 )

دسته ها : حدیث
سه شنبه 27 7 1389 2:25 بعد از ظهر

حضرت رسول اکرم (ص) :

إنَّ ذِکرَ اللَّهِ شِفاءٌ . 

ذکر خدا ، شفا است .
(حکمت‏نامه پیامبر اعظم : ج 1 ص 368 ح 422)

دسته ها : حدیث
سه شنبه 27 7 1389 2:23 بعد از ظهر


مژده باد ای عاشقان آن یار ما می آید آخر مقتدا و رهبر و سالار ما می آید آخر
بی قراران رخش قدری دگر آرام گیرید مایه ی آرامش و دلدار ما می آید آخر
گرچه این دوران ما را سایه ظلمت گرفته روشنی بخش سرای تار ما می آید آخر
این جهان ما شده ویرانه از ظلم ستمگر بهر آبادانیش معمار ما می آید آخر
ای گروه منتظر با تزکیه آماده گردید راحتِ روح و تن تبدار ما می آید آخر
منصب فرمانروایان جهانی هیچ و پوچ است چون امیر و سید و سردار ما می آید آخر
این کویر خشک ما چون باغ جنت می شود باغبان گلشن و گلزار ما می آید آخر
ای همه چشم انتظاران این شب تمام است از افق آن یاور بیدار ما می آید آخر
گرچه شب تاریک و طولانی است اما عاشقان با سحر خورشید شام تار ما می آید آخر
هر چه ما نالایقیم انوار اما آن امام مهربان است و زپی دیدار ما می آید آخر

دسته ها : شعر
سه شنبه 27 7 1389 2:9 بعد از ظهر


ای خدا آگهی از بی سر و سامانی ما
از غم روز و شب و درد و پریشانی ما
ای خدا رحم نما بر غم و بدبختی ما
صبح کن این شب طولانی و ظلمانی ما
صاحب کن فیکون امر نما از کرمت
تا دمد صبح و رود این شب طولانی ما
گشته ایم همچو گله طعمه ی گرگان پلید
لطف کن باز فرست صاحب ریانی ما
غرقه در دامن طوفان حوادث شده ایم
نوح ما را بفرست در شب طوفانی ما
همه جا آتش نمرود بپا گشته خدا
کو خلیلت که کند ختم پریشانی ما
قبطیان در همه جا تخت خدایی زده اند
ای خدا باز فرست موسی عمرانی ما
همچو موریم لگد مال سپاه دشمن
کو آن یاور پر مهر سلیمانی ما
از یهود آتش فتنه است بپا در عالم
بار دیگر بفرست عیسی روحانی ما
جاهلیت به جهان بار دگر برگشته
منتی کن بنما رهبر قرآنی ما
ما همه معترفیم برستم وغفلت خویش
بپذیر از کرمت عُذر و پشیمانی ما
دیگر از دیدن عصیان و ستم خسته شدیم
بهر یاری بفرست «مهدی» نورانی ما
قلب انوار بود در طپش دیدن او
دیگر اظهار نما یاور پنهانی ما

دسته ها : شعر
سه شنبه 27 7 1389 2:8 بعد از ظهر


فاش می گویم که محبوب منی ... بلکه جانی درتنم , روح منی

ای طبیب مهربان عالمین ... تو شفای جمله آلام منی

حب تو خون است در رگهای من ... تو حبیب و عبدِ معبودِمنی

از تو نورانی ست خورشید سپهر ... ای که خورشید فروزان منی

آسمان نازد به خورشیدش ولی ... ای که در شبهای من , ماه منی

در جهان هرکس به عشقی زنده است ... تو حبیب هردو دنیای منی

قلب من در بند مهر لطف توست ... تو تمام آرزوهای منی

هرکسی بهر طلب , سوئی دوان ... در طلب , تنها تمنای منی

در زمان غیبتت بایاد خود ... غمگسار و مرحم زخم منی

من چه گویم ؟تو کی غائب بُدی؟ ... تو نمایان تر زصدها چون منی

بل نمایان تر زهر چه آشکار ... تو فروغ دیده و جان منی

نفس هر دم در هجوم فتنه هاست ... تو دمادم ناجی نفسِ منی

تا زمانی که به قرب حق رسم ... تو ز لغزشها نگهدار منی

روحِ کعبه , کعبه می بالد به تو ... قبله حاجات من , حج منی

درمناجاتم توئی اصل دعا ... تو نماز و ذکر و قران منی

دار دنیا همچو طوفان است و موج ... تودراین گرداب چون نوح منی

پایداری کرد نوح با نام تو... تو همه سرمایه و صبر منی

دسته ها : شعر
سه شنبه 27 7 1389 2:6 بعد از ظهر


ای تو اکمل ، اشرف خلق خدا
ای به یمن توست رزق الوراء (1)
عالم هجران تو در التهاب
اهل دنیا جملگی در اضطراب
تیرگی پاشیده در ارض و سما
کن ظهورای شمس حق ، منجی ما
دست از آستین حق خارج نما
دست ما را گیر ای دست خدا
سوخت در بازی دنیا حاصلم
غرقه در خواب جهالت شد دلم
دزد یغماگر ، غنائم را ربود
تا دمی که نفس خامم خواب بود
این زمان من مانده و بی حاصلی
حسرتی سر تا به پا ، سوز دلی
گر تو دستم را نگیری وای من
وای من ، ای وای من ، ای وای من
غفلت است معنای هست و بود من
پاره خواهد گشت تار و پود من
ای حبیبا ، نفس ما را رام کن
خارج از بیراهه و بر راه کن
چشم دنیا بین ما را خاک کن
نامه اعمال ما را پاک کن
دیدگانی ده که با بینائیم
دزد نتواند برد دارائیم
تا ببینم جلوه رحمان تو
سر گذارم بر سر دامان تو
غیر یادت در ضمیرم هیچ یاد
تا ابد این دل به قربان تو باد
انتظار چند صد سال ترا
گر به پایان آورد اینک خدا
در زمین بر پا نمائی یک صدا
نیست معبودی بجز ذات خدا (تبارک و تعالی )

دسته ها : شعر
سه شنبه 27 7 1389 1:56 بعد از ظهر


خدا کند که رضایم فقط رضای تو باشد
هوای نفس نباشد همه هوای تو باشد
خداکند که گزارت فِتد به منظر چشمم
که سجده گاه نمازم به جای پای تو باشد
خدا کند که اماما دلم برای تو باشد
کسی دراو ننشیند همیشه جای تو باشد
خداکند که نفروشم دِگر به غیر تو جان را
که جان و هر چه که دارم همه فدای تو باشد
منم مریض و توهستی طبیب درد درونم
عنایتی که شفایم فقط شفای تو باشد
فدای خاک ره تو وجود عالم و آدم
وجود عالم امکان به اِتکای تو باشد
خدا کند که بدانم نشانه ای زمکانت
که درب جنتِ رضوان دَر سرای تو باشد
خدا کند که شوم من فدای راه و فنایت
با سعادت آن جان که او فنای تو باشد
گذشت عمر و ندیدم زمان و وقت ظهورت
دعا نما که ظهور تو با دعای تو باشد
خدا کند که ولای تو دردلم بنشیند
که بندگی و عبادت فقط ولای تو باشد
ندارد غصه ای انوار به روزگار اماما
اگر که درهمه ی عمر فقط گدای تو باشد

دسته ها : شعر
سه شنبه 27 7 1389 1:53 بعد از ظهر

درفضای سرد این دنیای پست
آتش مهر تو برجانم نشست
شوق دیدارت امانم را ربود
غیر یادت در دلم یادی نبود
بر غریبیِ تو اشکم شد روان
سوی نُدبه با عطش گشتم دوان
جستجو کردم به دنبالت , شها
با نوای نُدبه گشتم همنوا
درکجائی صاحب فتح و هُدی
اتصال بین مخلوق و خدا
اَینَ منصورُ علی منِ عتَدی ؟
طالب خون شهیدان کربلا ؟
اَین ها خواندم , ترا کردم صدا
بلکه با اشک دلم یابم ترا
هل الیک یابن احمد , راه هست؟
تا فتلُقای تراآرم بدست ؟(۲)
دل بدنبالت به ره سو پرکشید
عاقبت دستم بدامانت رسید
بِاَبی انتَ و اُمی و دَمی
خاک پای تو تمام عالمی
پدر و مادر و جانم بفدایت
هستی ما سپرِ رنج و بلات
ای تو ابن ساده المقربین
ای تو پور ِ نجباء اکرمین
وارثِ هداهِ مهدیین دین
افتخار خَیرَه المُذَبین
ای سبیل ایزدی را رهنما
درعلوم الکامله شمس ضحی
در صراط مستقیم , روحِ صراط
نباء عظیم را جان حیات
آیت عظمای حق , سالار دین
بینات حق بُوَد از تو مبین
پور طه , ای دلیل محکمات
زادة یاسین و ابن ذاریات
مطوة قلب نبی مصطفی
نور چشمان علیِ مرتضی
ای توباقیمانده از نورخدا
من دَنی در وصف خورشید ولا
لَیتَ شعری تاکجا دوریت هست؟
برکجای این زمین , گامی ات هست ؟
منزل تو درکجا باشد بپا؟
اَبِرَضوی ؟ غیرها؟ ام ذی طوی؟
سخت است برمن نبینم من ترا؟
اَن ارَی الخلق و لکن لا تری
سخت است برمن که یکدم نشنوم
صوت نجوای ترا از فرط غم
جان فدایت ای که پنهانی زما
لیک با مائی و باشی بین ما
جان فدایت آرزو دارد ترا
خیل مشتاقان دلبند خدا
مؤمنین نام تو نجوا می کنند
یادِ تو در ناله پیدا می کنند
تا چه وقت د رحسرت روی توام ؟
تا چه هنگامی اَحارُ فیک هم ؟
سخت است برمن که تنها بینمت
خاک غم برسربریزم درغمت
اشکهایم بهر تو گردد روان
دیگران دنبال نفس خوددوان
آنچه راهستی توناظر درزمان
هیچ کس را نیست قدرت دربیان
آه , آیا یاوری باشد مرا؟
تا کند درگریه ام یاری مرا؟
آه , آیا چشم بیداری بُوَد ؟
تا میان اشک , همراهم بُوَد؟
ای گوارا آب , سوزیم از عطش
گشت طولانی دگر سوز عطش
تا چه وقت هرصبح و عصر ع درد فراق
دل بُوَد تاکی زدوری توداغ؟
درکجا باشد تراینا و نرایک ؟
چشم ما روشن زتو , روحی فداک ؟
می رسد آیا هم اینک صوت تو ؟
پرچم نصر خدا دردست تو؟
گِرد تاگِردت همه جان برکفان
نام تو درعالمی ورد زبان
تو امامت بربنی آدم کنی
از عدالت پُر , همه عالم کنی
دشمنان تو چشند طعم عِقاب
منقطع گردد ره منع ثواب
ریشه کن سازی اصول الظالمین
مابگوئیم حمد رَبُّ العالمین
بارالها , ای تو کشافُ الکُرَب
بندگان رانیست یاری غیر رب
یا غیاث المستغیثینا , مدد
بندگانِ مبتلایت را مدد
روی مولا رانشان ما بده
برغم اهل جهان پایان بده
ای خداوند علی العرش الستوی
ای که سوی توست ختم و منتها

دسته ها : شعر
سه شنبه 27 7 1389 1:49 بعد از ظهر
X